یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم
دیشب که داشتم کتاب خونم و تمیز می کردم خاطراتی و توش پیدا کردم
که شاید فقط دو سال از اونا میگذره ولی به کل فراموششون کرده بودم!
یک دفترچه که با ورق زدنش کل زنگای سوم راهنمایی رو بیادم آورد!
نامه بازی که من و مهتاب و حورا با هم می کردیم ! یا اون زنگی که من و
مهتاب با هم کلد استاپ خوردیم و تا آخر زنگ خوابیده بودیم! و خیلی چیزای دیگه
یکم که فکر می کنم می بینم واقعا دلم برای گذشته تنگ شده...
برای بچه ها ، برای تمام لحظات تلخ و شیرینی که با هم گذروندیم و
واقعا برای همه چیز! حتی دلم برای همین پارسال هم تنگ شده برای والیبالیی
که با لطیف وهانیه بازی می کردیم ، آتیشایی که سر کلاسا می سوزوندیم
برای تیکه های صدرا ، برای دعواهای خانوم حسینی ، برای نیکی (زهرا خوبه؟)
برای کسایی که اذیتشون کردم و برای ستاره هایی که لطیف یادم داد درست کنم!
حتی دلم برای تو هم تنگ شده! خود خود خودت!!!!!!!!!!!!
فرقی نمی کندگودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...
زلال که باشی، آسمان در توست.
کوچک باش و عاشق ... که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را ...
پس بگذار عشق خاصیت تو باشد...!
از وقتی که ماه رمضون شروع شده هر روز یه جایی افطاری دعوتیم
ماشا الله خانواده ی پر جمعیتیم داریم.
آخه یکی نیست بگه شما که خونتون جا نداره واسه چی 100 تا
مهمون دعوت می کنین؟!
تا حالا هر جا رفتیم از شانس خوب من یا تو شومینه نشستم یا وایسادم
یا انقدر مچاله شدم که نتونم حتی یه خرما بخورم
اندفه که رفته بودیم افطاری خوش حال بودم که جا برای نشستن من یکی هست
چون قرار شد اونایی که بچه کوچیک دارن برن تو اتاق بشینن یعنی براشون
تو اتاق سفره انداختن! بعد از افطار گفتن همه برن نماز تا شام رو بکشیم
ما هم رفتیم نماز از اون جایی که تو اتاق هم جا کم بود نوبتی نماز خوندیم
ومن مثل همیشه نفر آخر بودم خلاصه بعد از نماز رفتم سر سفره که دیدم
ای دل غافل یکی از این خانوم ها که تو اتاق نشسته بود از گرمای شدید و
اکسیژن پایین اومده نشسته جای من!
حالا نه دیگه تو اتاق جا بود نه تو شومینه نه این که بتونم وایسم آخه یه سری
از مهمونا دیر رسیده بودن!
دیگه کم کم داشت گریم در میومد که داییم از قسمت مردو نه داد زد:
زینب بیا این جا یه جا هست!!!!!!!!!!
چقدر این روز ها دلم گرفته احساس می کنم این نامه به آخر رسیده و من در کلمه آخرش مانده ام.
چند کلمه ای به عقب باز می گردم .این نامه سفید است! دوباره شروع به نوشتن می کنم و دوباره
در کلمه ی آخرش می مانم و وقتی به عقب باز می گردم همه چیز پاک شده است!
روز ها هفته ها سال ها می نویسم اما همه چیز سفید است.
نگاهی به قلمم می اندازم... ای بابا این که پاک کنه یه عمریه خودمو بقیه رو گذاشتم سر کار!!!!!!
هیچ وقت نمی خوام تو ، من باشی چون من و من نمیشه ما
هیچ وقت از من نخواه که تو باشم چون تو و تو هم نمیشه ما
تنها فقط من و تو هستیم که ما می شویم!!!!!!!!!!!!!
زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رؤیایی ایست ، مثل رؤیای یک کودک ناز.
زندگی زیبایی ایست ، مثل زیبایی یک غنچه ناز.
زندگی تک تک این ساعت ها است.
زندگی چرخش این عقربه ها است.
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش
سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود ونمی توانست هزینه جراحی
پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت:فقط معجزه می تواند پسرمان را
نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را
در آورد.
قلک را شکست. سکه ها را روی تخت ریخت و آن ها را شمرد.
(فقط پنج دلار!!)
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالا تر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارو ساز به او توجه کند،ولی دارو ساز
سرش به مشتریان گرم بودبالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها
را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
دارو ساز جا خورد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است،می خواهم (معجزه) بخرم
قیمتش چقدر است؟
دارو ساز با تعجب پرسید: چی بخری عزیزم؟!!
دخترک توضیح داد، برادر کوچکش سخت مریض است و پدر می گوید:
فقط معجزه می تواند او را نجات دهد،من هم می خواهم معجزه بخرم
دارو ساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این جا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: تو را به خدا برادرم خیلی مریض
است و پدرم پول ندارد واین تمام پول من است.
من از کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک
پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد
و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این مقدار پول برای خری معجزه کافی باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
تو چه ساده ای و من چه سخت
تو پرنده ای و من درخت
آسمان همیشه مال توست
ابر زیر بال توست
من ولی همیشه گیر کرده ام
تو به موقع می رسی و من
سال هاست دیر کرده ام
خوش به حال تو که می پری
راستی چرا
دوست قدیمیت درخت را
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم
توی آسمان تو
جا برای یک درخت هست
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
رو به ما نبست
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه ی تو می شود
قطره قطره قلب کوچکم
آب ودانه ی تو می شود
شب ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه ی خدا
آب می خورند
من همیشه خواب دیده ام ولی...
راستی هیچ فکر کرده ای
یک درخت توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ایست؟!
ریشه های ما
اگر چه گیر کرده است
میوه های آرزو ولی
رسیدنی ایست!َ
در ساحل قدم می زدم و به گذشته خیره شده بودم...
هر چه نگاه می کردم در روز های خوبی که گذرانده بودم دو رده پا
ودر سختی هایم یک رد پا را می دیدم.
رو به خدا کردم و گفتم: خدایا تو در سختی ها من را تنها گزاشتی؟
خدا گفت: نه
گفتم: پس چرا در روز های سخت زندگیم تنها یک رد پا در شن ها باقی ایست؟
خدا گفت: من در آن روز ها تو را کول کرده بودم واین رد پای من است!
هر شروعی یک پایانی داره. همون طور که وقتی می خوای شروع کنی هیجان داری
پایان هم یک جور هیجان خواصی داره البته بعضی اوقات شیرین و در حالی تلخ
مهم اینه که تو در هر شرایطی بتونی خودتو کنترل کنی
کاری که من هیچ وقت نتونستم انجامش بدم
من امروز این وبلاگ و باز کردم
روزی هم می بندمش
اما...............
Design By : Pichak |