سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

صبح بود و ساعت نزدیکای 7 ازسرویس پیاده شدم و رفتم تو، از جلوی مهد که رد شدم احساس کردم قیافه یکی خیلی آشنا است خوب تر که دیدم هدی بود رفتم پیشش نشستم روی نیمکت های پشت در. منتظر بودیم منتظر کسی که بیاد و بهش سلام کنیم اما چند ثانیه ای بیش تر نگذشته بود که یهو نرگس رسید.

اونم اومد نشست کنار ما بعدش هم متن اومد و بعد هم سعیده تعدادمون زیاد شده بود و همه رو نیمکت جا نمی شدیم مخصوصا این که بار و بندیل هامون به خاطر کار شبانه ها که تا ساعت 9 تو مدرسه بودیم زیاه بود. با هم دیگه حرف می زدیم تا سرمای هوا رو حس نکنیم همه یه هدف داشتیم سلام کردن به کسی که قرار بود برسه.

خیلی از بچه کوچولو ها می اومدن و با خوش حالی می رفتن تو، اما یه دفعه یه بچه کوچولوی نازنازی با بابا جونش اومد دم در اما باباش هر کاری می کرد نمی تونست راضیش کنه که کیفش رو بنداز رو دوشش و بره تو هی غر می زد .از اینکه بخواد کیفش رو بنداز رو دوشش ناراحت بود سه تا مارکر خوش گلم گرفته بود دستش و وقتی غر می زد اونا رو تو هوا می چرخوند.

باباش نشسته بود رو دو تا پاهاش تا قدش هم قد خانوم کوچولوی نازنازو بشه ما هم به این تراژدی غم ناک نگاه می کردیم و می خندیدیم به روزایی که خودمون هم مثل این کوچولو واسه رفتن به مدرسه گریه می کردیم.

یه دفعه سرو کله معلم مهد پیدا شدو با خشونت تمام بچه رو از باباش گرفت و برد صدای بچه تو گوشم می پیچید آخه خیلی سوزناک گریه می کرد دیدم باباش از رو دو تا پاهاش بلند شد که بره اما انگار حلقه ای از شک روی گونه های اون هم دیده می شد.

تو همین حال و هوا بودم که یهو همونی که این همه واسش وایساده بودیم  رسید یه بوق زد و دست تکون داد ما هم رفتیم سمت ماشینش و بهش سلام دادیم و ...

تا اخر روز به اون خانوم کوچولو فکر می کردم دلم برای دوران خوش کودکیم تنگ شده بود دلم می خواست بچه بشم و دوباره از در مهد برم تو دوباره با بچه ها از روی اون سطح شیب دار مهد بدوییم پایین دوباره گل بازی کنیم دوباره فیلم تام و جری ببینیم دوباره برای خوردن تغذیمون بریم و روی اون صندلی های کوچیک رنگی بشینیم دوباره...

 

 

 

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:...


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 10:6 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak