سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

بچه ها آماده بودن که برن غزه همه وسایلون و

جمع کرده بودن و با خانواده هاشون خداحافظی کرده بوددن.

منم مثل همه آخرین قدما رو تو خاک کشورم بر می داشتم و

آماده رفتن بودم؛ اما انگار یکی منو گرفته بود نمی ذاشت که برم. برگشتم و

پشت سرم و نگاه کردم اما کسی نبود. احساس می کردم یکی به من می گه

منم با خودت ببر. اما هر دفعه که این صدا رو میشنیدم وقتی بر می گشتم هیچ کس پشت سرم

نبود سرم و انداختم پایین و گفتم: انقدر نترس مگه تو چیت کم تر از بچه های فلسطینیه

که اونا حتی از توپ و تانک هم نمی ترسن! یه دفعه همون صدا دوباره گفت( منو با خودت ببر!)

همین طوری که سرم پایین بود احساس کردم این صدا از سنگای زیر پام داره میاد

اما بعد فکر کردم که دیوونه شدم .دوباره صدا اومد( منم با خودت ببر)

نشستم رو زمین و گفتم خدایا این چه توهمیه که افتاده به جونم؟

که همون صدا گفت:( من عاشق دست های کوچک بچه های فلسطینیم...)

خیلی ترسیده بودم فکر می کردم خل شدم اما ادامه داد( منم می خوام بیام و

گرمای دستان کوچک اونا رو تجربه کنم می خوام بیام و در مقابل گلوله های

اسرائیلی ها سلاح باشم...)

سنگ های زیر پایم را برداشتم و بوسه زدم .

من عاشق سنگ های عاشق هستم ...

 

 

 

 

 

 

پینوشت:نه تنها ما بلکه سنگ هامان هم دوستتان دارند

پینوشت2: به امید آن روز که همه بچه های فلسطینی آزاد باشند


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/2ساعت 3:47 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak