یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم
نصفه شب بود و ما تازه از راه رسیدیم. دم در خونه دو نفر خیلی مشکوک بودن.
دو نفر با سر و وضع نه چندان خوب ولی با کوله پشتی های پر داشتن تو کوچه
قدم می زدن و می رفتن سمت خرابه های پشت ساختمونا!
یه لحظه با خودم گفتم زینب خانوم بیا اینم همون هیجانی که آرزوش رو داشتی بپر
از ماشین بیرون و بگو دستا بالا.
تا اومدم به افکارم اجازه بدم که پرواز کنن پسر خالم گفت: این فکرارو از سرت بیرون کن
آخه خودش کمربند مشکی کاراته داره. منم با اعتماد به نفس کامل گفتم:
کدوم فکرا؟ گفت ما فقط با ماشین می ترسونیمشون که از این جا برن!
من گفتم: نمی شه حالا دست گیرشون کنیم. هم هیجان داره هم به برادران نیرو انتظامی
کمک کردیم. گفت : همین هیجانمون کم بود نصفه شبی! بعدشم نیروی انتظامی به کمک تو یکی نیاز نداره
گفتم: خب تو که باهوشون همکاری می کنی یه کاری بکن دیگه!
خلاصه این بنده خدا تحریک شد و پرید پایین از ماشین و رفت دنبالشون. با هم درگیر شدن و پسر خاله ی منم تا
می تونست کتکشون زد. آخرش کوله پشتی هاشون رو برداشت ودرشون وباز کرد و دید که پر از آشغاله!
واسه ما یه شرمندگی موند یه عذز خواهی گنده از اونا که انقدر کتک خورده بودن!
Design By : Pichak |