سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

نصفه شب بود و ما تازه از راه رسیدیم. دم در خونه دو نفر خیلی مشکوک بودن.

دو نفر با سر و وضع نه چندان خوب ولی با کوله پشتی های پر داشتن تو کوچه

قدم می زدن و می رفتن سمت خرابه های پشت ساختمونا!

یه لحظه با خودم گفتم زینب خانوم بیا اینم همون هیجانی که آرزوش رو داشتی بپر

از ماشین بیرون و بگو دستا بالا.

تا اومدم به افکارم اجازه بدم که پرواز کنن پسر خالم گفت: این فکرارو از سرت بیرون کن

آخه خودش کمربند مشکی کاراته داره. منم با اعتماد به نفس کامل گفتم:

کدوم فکرا؟ گفت ما فقط با ماشین می ترسونیمشون که از این جا برن!

من گفتم: نمی شه حالا دست گیرشون کنیم. هم هیجان داره هم به برادران نیرو انتظامی

کمک کردیم. گفت : همین هیجانمون کم بود نصفه شبی! بعدشم نیروی انتظامی به کمک تو یکی نیاز نداره

گفتم: خب تو که باهوشون همکاری می کنی یه کاری بکن دیگه!

خلاصه این بنده خدا تحریک شد و پرید پایین از ماشین و رفت دنبالشون. با هم درگیر شدن و پسر خاله ی منم تا

می تونست کتکشون زد. آخرش کوله پشتی هاشون رو برداشت ودرشون وباز کرد و دید که پر از آشغاله!

واسه ما یه شرمندگی موند یه عذز خواهی گنده از اونا که انقدر کتک خورده بودن!

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت 10:15 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak