یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم
دلم نمی خواد کسی ناراحت بشه ولی دلم می خواد حرف دلم و بزنم...
نوبی: هی گیر دادی گفتی در باره یکی بنویسم که اسمش رو نمیگم
اما الان در باره تو می نویسم در باره کسی که در تمام لحظات زندگیم در کنارم بوده
و امیدوارم که باشه از6 سالگیم تا حالا...
در باره کسی حرف می زنم و می نویسم که من و به خاطر خودم دوست داره...
کسی نیست که اگه دلش و زدم من و بذاره و بره...
کسی که تونستم همیشه بهش تکیه کنم...
کسی که با غرورم با خود خواهیام با همه چیزم ساخته...
من در باره یه همچین کسی که تازه اگه می خواستم همه خوبیاشو بنویسم
هیچ وقت توی هیچ کاغذی جا نمی شد می نویسم.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: به قول بچه های وبلاگ نویس پینوشت: همین جا می گم که یه عالمه دوسش دارم. نوبهار دل من تویی!!!!!!!!!!!!
ماهت عسل!!!!!!!!!!!!!!!
این روزا برای همه از جمله من دعا کنید....! فقط همین...!
ببخشید آقا باطری داری به من بفروشی؟ شما چی خانوم شما باطری داری؟
همه می گویند: نه! در کمدم را باز می کنم و عروسک خندانم را بر می دارم و
باطریش را از قلبش بیرون می کشم! هنوز می خندد!
به آرامی رازی را برایش می گویم: چند وقتی ایست قلبم ضعیف شده است باید
تقویتش کنم. قلبم را از سینه ام بیرون می کشم و محکم فشارش می دهم
رو به عروسکم می گیرم و باطری را درونش می گذارم
کار می کند خیلی قوی تر از همیشه عروسک را به طرفی پرت می کنم و
می روم دنبال بازی با آدم هایی که هیچ کدام باطری نداشتند که به من بفروشند!
با انگشتم روی میز تحریرم یه صورتک خندون می کشم!
به قول معلم ریاضیمون یه کم برو عقب و خوب بهش نگاه کن!
چند قدمی عقب تر می رم و دوباره خوب نگاش می کنم!
نه مثل این که این لبخند تلخ تنهایی و بی وفایی منه!
صندلی چرخ دارم رو تکون می دم تا روش بشینم...
قژی می کنه و به من می گه : چ عج...ج...جب !
خجالت می کشم و سرم و پاین میندازم!
روی فرش اتاقم یه کتاب می بینم دولا می شم تا
برش دارم اما تا از روی زمین بلندش می کنم تمام کاغذاش تیکه
تیکه می شن!
مگه من چند وقته که توی این اتاق نیومدم؟
می شینم پشت میزم و طبق عادت پاهام رو دراز می کنم!
تقی می خوره به میز و یه عالمه دردم می گیره!
آرنجم ومیذارم رو میز و دستام و زیر چونم قفل می کنم!
به دیوار جلویی که نگاه می کنم می بینم وای چه قدر جای چسب
بلند می شم و می رم سراغ دیوار خاطرام : یه بلیز درست شده از کاغذ
یه نوشته از یک دوست، یه گل خشک شده، یه هفت ماندنی و ...
دوری می زنم پرده ی خوشگل قرمز اتاقم با تور گلبهی روش کاملا قهوه ای شده
پرده رو کنار می زنم و به این کوچه ی خلوت وساکت نگاه می کنم.
همه چیز برایم نا اشنا است من کیم؟ چرا انقدر غریبه ام؟
چرا دم در اتاقم و تار انکبوت کرفته، چرا تختم خلاف همیشه مرتبه؟
چرا...........................................................................؟
حالا حکمت این نگاه ها را می فهمم...
نگاه هایی که رو به آسمان بود و من هر چه می کردم چیزی نمی دیدم که چند ساعتی
بتوانم به این سقف تیره شب خیره شوم...
اما حالا از پشت این ذره بین شفاف چشم هایم ، از پشت این بلور ها ...
دلم برای زمین تنگ شده... چند وقتی ایست که من وآسمان به هم زل زده ایم...
بغزم را می بلعم و این بلور ها را از جلوی چشمانم کنار می زنم سرم را پایین
می اندازم و به دوست قدیمیم سلام می کنم...
دوست دوران خوب من سلام...!
از تولد رفتن بدم نمیاد اگه هشت تا بچه قد و نیم قد از 1 ساله گرفته
تا7ساله از سر و کلت بالا نرن! اگه موقع فوت کردن شمع 8 تا کله نره تو کیک!
اگه موقع کادو باز کردن نصف کادو ها مفقود نشه!
اگه این دوربین ها بذارن تو ببینی په خبره!
و اگه کیکی بهت برسه!
بله همه ی اینا باهم می شه تولدی که من دیشب رفتم و اصلا نفهمیدم که تولد کی بود!
اگه نری تو فامیل می گن خودشو دست بالا گرفته،اگه بری اصلا نمی فهمن که اومدی!
چشمام رو می بندم و منتظر گزارش، گزارش گر مسخره ای می مونم که طرفدار بارسلونا است.
رولاندو ضربه رو می زنه و ... وای با چه فاصله کمی به بیرون رفت!
دیگه چشام و باز می کنم اما نه هنوز تموم نشده یه ضربه دیگه ... وای اینم گل نشد
اوه یه بار دیگه نه نه نه اینم گل نشد.
انقدر عصبانیم که می خام کیبرد و بجوم ...
آخه چقد موقعیت؟ چرا انقدر بد شانسی؟
در عرض دو یا سه دقیقه این گزارش گره اسمش رو نبر بیش از 7 بار اسم رونالدو رو آورده ولی خبری
از گل نیست!
دارم دیونه می شم.
چقد از داوید ویا بدم میاد! اصلا بعضی اوقات احساس می کنم توپ جمع کنه نه بازیکن!
رئال همه چیش عالیه مربیش! بازیکناش! همه همه خاص هستند مثل خود خودم!
ناراحتم احساس می کنم دل کسی رو شکوندم.
کسی که بیشتر از اون قدی که حقم باشه بهم لطف
کرده ولی من ... یه عذاب وجدان که ولم نمی کنه.
تقریبا دارم دیوونه می شم.
کاش می تونستم تو چشاش زل بزنم و بگم :متاسفم
نصفه شب بود و ما تازه از راه رسیدیم. دم در خونه دو نفر خیلی مشکوک بودن.
دو نفر با سر و وضع نه چندان خوب ولی با کوله پشتی های پر داشتن تو کوچه
قدم می زدن و می رفتن سمت خرابه های پشت ساختمونا!
یه لحظه با خودم گفتم زینب خانوم بیا اینم همون هیجانی که آرزوش رو داشتی بپر
از ماشین بیرون و بگو دستا بالا.
تا اومدم به افکارم اجازه بدم که پرواز کنن پسر خالم گفت: این فکرارو از سرت بیرون کن
آخه خودش کمربند مشکی کاراته داره. منم با اعتماد به نفس کامل گفتم:
کدوم فکرا؟ گفت ما فقط با ماشین می ترسونیمشون که از این جا برن!
من گفتم: نمی شه حالا دست گیرشون کنیم. هم هیجان داره هم به برادران نیرو انتظامی
کمک کردیم. گفت : همین هیجانمون کم بود نصفه شبی! بعدشم نیروی انتظامی به کمک تو یکی نیاز نداره
گفتم: خب تو که باهوشون همکاری می کنی یه کاری بکن دیگه!
خلاصه این بنده خدا تحریک شد و پرید پایین از ماشین و رفت دنبالشون. با هم درگیر شدن و پسر خاله ی منم تا
می تونست کتکشون زد. آخرش کوله پشتی هاشون رو برداشت ودرشون وباز کرد و دید که پر از آشغاله!
واسه ما یه شرمندگی موند یه عذز خواهی گنده از اونا که انقدر کتک خورده بودن!
Design By : Pichak |