سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

روز به یاد ماندنی بود روزی که می تونست بهترین روز من توی این تابستون نکبتی باشه...

روزی که با بهترین دوستم قرار داشتم روزی که تمام هیجان سر تا سر وجودم رو فرا گرفته بود

صبح زود با کلی هیجان بیدار شدم و بساط یه پیک نیک جانانه رو فراهم کردم شال نوم رو سرم

کردم و لباس نوم رو پوشیدم تازه چادرمم نو بود دلم می خواست تا می تونم شیک و مرتب برم

انقدر دلم براش تنگ شده بود که وقتی می خواستم بیام بیرون نزدیک بود کلید رو جا بزارم

وقتی دیدمش خیلی خوش حال بودم اما همش احساس می کردم الان یه اتفاقی می افته

رفتیم زیر یه آلاچیق و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن بعدش رفتیم قدم زدیم و بر گشتیم یه

عالمه خوراکی خریدیم و خوردیم رفتیم نماز و دوباره اومدیم زیر آلاچیق یه هوایی خوردیم و قرار شد

که بریم ناهار بخریم اما وقتی اندفعه بر گشتیم خبری از گوشی عزیز و آدامسم نبود به قول نوبهار

کلا این آدامسای تو شانس ندارن دیگه تریدنت نخر اخه تو پارک بانوان که کلاغا آدامسم و خوردن

این جا هم که دزدا بردنش...

انقدر دلم برای گوشیم تنگ شده که نگو هر وقت شارژر خالیش رو توی پریز می بینم داغم تازه می شه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:خواهشا دعا کنید گوشیم پیدا شه

پ.ن.م: م:(مخصوص) این یکی مخصوص دزدان عزیز لطفا قبل دزدی کردن از هر فرد عواقب بلاهایی که قراره سر بد بختی که می خواهید ازش دزدی کنید را بسنجید...!

بابا من بد بخت شدم ...

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 8:46 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

برای نماز رفتم صحن انقلاب و دقیقا نشستم جلوی پنجره فولاد و زل زده بودم به صحنه زیبایی که جلوم بود. گنبد وگلدستش کنار هم دیده می شد پرتو های نور هم مثل وقتایی که از چشمات داره اشک میاد برق می زدن وحس وحال خوبی بهت می داد همین طوری نشته بودم و به همه این زیبایی ها خیره شده بودم که یه دفعه صدای گریه یه بچه پیچید تو

گوشم.(آخی گم شدی کوچولو؟!) این حرفی بود که چشام به چشماش زد و جواب شنید: آره . عیب نداره گریه نکن منم گم شدم خیلی وقته که گم شدم اومدم این جا تا پیدا شم بیا تو هم بشین کنار من و به این منظره زیبا نگاه کن! اونوقت دیگه گریه نمی کنی مثل من.

یه دفعه یه صدا اومد زهرا جان کجا بودی مادر نگرانت شدم دختر و در آغوش کشید و یه عالمه بوسش کرد. هی خدا یا پس من کی پیدا می شم؟ شاید منم باید گریه کنم؟نسیم خنکی به گونه هام می خرد و انگار که من و ناز می کرد یه جورایی دل داریم می داد.

سرم و گذاشتم رو زانو هام و شروع کردم به گریه کردن که یه دفعه صدای دل نشین نقاره خونه نوید پیدا شدنم رو می داد و بعدش هم اذان...

سرم و بلند کردم و به آسمان نگاه کردم چقدر شب های حرمت دل نشین است....

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: همه را دعا کردم قدم به قدمش یاد آور خاطراتم بود. مشهد سال 90-89


نوشته شده در شنبه 90/6/19ساعت 9:49 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

بچه که بودم تو مهد کودکمون معلممون رو خیلی دوست داشتم اما هروقت مامانم من و می ذاشت اونجا و می رفت گریم می گرفت . دست خودم نبود نمی تونستم خودم و کنترل کنم. هر وقت می رفتم سر کلاس اشکام جاری می شد اما برای این که معلممون من و نبینه خودم و قایم می کردم.

یه دوست داشتم که همیشه کنار من می نشست،اسمش سجاد بود اون همیشه من وبه خانوم معلممون لو می داد و می گفت خانوم زینب داره گریه می کنه...! آخه خانوم معلممون همیشه می گفت من کسایی رو که گریه می کنن دوست ندارم...!

یه چند وقتیه دیگه چشمام مال خودم نیستن،حرفم و گوش نمی کنن خیلی سرکش شدن.وقت و بی وقت می بارن. مثل این آسمون خدا که یه چند وقتیه داره می باره فکر کنم چشمای ابر ها هم دیگه دست خودشون نیست...!

آقای پناهیان می گفتن: خدا مثل مادر آدم نیست که تا راه افتادی دستش و ول کنی و مستقل بشی تا آخر باید دستش و بگیری و ول نکنی حتی باید بپری بغلش. احساس می کنم دست خدا رو ول کردم که انقدر چشام می بارن .

دلم برای خدا تنگ شده مثل همون موقع ها که دلم برای مامانم تنگ می شد مثل همون موقع ها از بقیه قایم می شم که کسی اشکام و نبینه اما اندفعه می خوام بپرم بغل خدا ...!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 12:28 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

بچه ها آماده بودن که برن غزه همه وسایلون و

جمع کرده بودن و با خانواده هاشون خداحافظی کرده بوددن.

منم مثل همه آخرین قدما رو تو خاک کشورم بر می داشتم و

آماده رفتن بودم؛ اما انگار یکی منو گرفته بود نمی ذاشت که برم. برگشتم و

پشت سرم و نگاه کردم اما کسی نبود. احساس می کردم یکی به من می گه

منم با خودت ببر. اما هر دفعه که این صدا رو میشنیدم وقتی بر می گشتم هیچ کس پشت سرم

نبود سرم و انداختم پایین و گفتم: انقدر نترس مگه تو چیت کم تر از بچه های فلسطینیه

که اونا حتی از توپ و تانک هم نمی ترسن! یه دفعه همون صدا دوباره گفت( منو با خودت ببر!)

همین طوری که سرم پایین بود احساس کردم این صدا از سنگای زیر پام داره میاد

اما بعد فکر کردم که دیوونه شدم .دوباره صدا اومد( منم با خودت ببر)

نشستم رو زمین و گفتم خدایا این چه توهمیه که افتاده به جونم؟

که همون صدا گفت:( من عاشق دست های کوچک بچه های فلسطینیم...)

خیلی ترسیده بودم فکر می کردم خل شدم اما ادامه داد( منم می خوام بیام و

گرمای دستان کوچک اونا رو تجربه کنم می خوام بیام و در مقابل گلوله های

اسرائیلی ها سلاح باشم...)

سنگ های زیر پایم را برداشتم و بوسه زدم .

من عاشق سنگ های عاشق هستم ...

 

 

 

 

 

 

پینوشت:نه تنها ما بلکه سنگ هامان هم دوستتان دارند

پینوشت2: به امید آن روز که همه بچه های فلسطینی آزاد باشند


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/2ساعت 3:47 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak