سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

شانس نام مستعار خدا است وقتی نمی خواهد امضایش پای داده هایش باشد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23ساعت 11:47 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

صبح مثل همیشه دیر از خواب بیدار شدم و با یه دست صبحانه خوردم و با یه دست دیگه دکمه های مانتوم رو می بستم ،یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به کتاب شیمی .بالاخره با هر مشقتی که بودحاضر شدم و رفتم دم در. مامانم گفتند: با خودت چتر ببر هوا خیلی سرده ممکنه برف بیاد .تو دلم گفتم اخه وسط پاییز کی دیدی برف بیاد ؟چترو گرفتم . رو به در بند کفشم و بستم ،بلند شدم و دستم رو بردم بالا و گفتم چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت. چتر و پرت کردم و با خنده شیطنت امیزی تو دلم گفتم عمرا اگه بارون یا برف بیاد.

رفتم و نشستم تو ماشین دوباره ذل زدم به شیشه، مثل همه روزای بارونی دلش گرفته بود و گریه می کرد. دلم می خواست عنصر حفظ کنم اما انقدر گریه های این شیشه دل شکسته قشنگ بود که دلم نیومد بهش نگاه نکنم. رسیدیم به جایی که من اسمش رو گذاشتم جدال زمان .منظره جلوی خونه ی خسرو اینا یه عالمه درخت داره که پاش همیشه پر از برگ های رنگا رنگه. دو سه تا کلاغ، کمی اون ور ترم دو سه تا گنجشک روی  زمین این ور اون ور می رن که با هر بار شنیدن صدای جیغ این تایر ها بدون هیچ ترسی مثل این که عادت کرده باشند با اون پاهای کوچولو کمی خودشان را کنار می کشند و بالاخره خسرو می آید با یه کتاب زبان فارسی!

خلاصه ای از کیفم در اوردم و تضاهر کردم دارم شیمی می خونم. بعد چند دقیقه خسرو گفت برف. سرم رو بالا اوردم نگاهی به تاریخ ساعتم انداختم و پس از تحسینات بسیار تعجب کردم برج هشتم. گوشم را تیز کردم ببینم رادیو چه می گوید :8 نوامر و هفدهم آبان... نه مثل این که تقویم ابر ها بهم ریخته. داشتم به ساعتم احسنت می گفتم که یه دفعه یاد حرف خسرو افتادم داره برف میاد. جیغ زدم ک داره برف میاد؟ خوش حال بودم ولی یه جورایی ضایع شدم . رسیدیم مدرسه...

من عاشق این هوام. این اولین جمله ای بود که بعد از پیاده شدن از ماشین گفتم . مثل همیشه سرکی تو قسمت مهد کودک کشیدم ببینم هدی اومده یا نه؟ نیومده بود. شاد و خوش حال از این هوا رفتم تو، دیدم اسمون مدرسه سفیده سفیده قید همه چی رو زدم و سیوشرت هدی و که البته آستین هم نداشت ازش گرفتم و رفتم تو حیاط اون روز من از رو کم کنی خودم که صبح فقط یه لباس استین کوتاه با یه شال گردن پوشیده بودم یه عالمه تو حیاط برف بازی کردم ...

هر قدمی که روی این برف ها می ذاشتم صدای شالاپ و شلوپش بهم می گفت: اروم تر بابا له شدم .اما به این صدا ها هم اهمیت ندادم و تا تونستم رو این برف ها بالا و پایین می پریدم...

هرکی از در وارد می شد خوش حال و هیجان زده از هوای امروز چشمش رو دوخته بود به اسمون، اما این وسط بی تفاوت بودن یکی خیلی برام قابل توجه بود گام هاش رو تا می تونست استوار تر بر می داشت انگار هیچ صدایی از ناله ی برف ها رو نمی شنید سرش را پایین انداخته بود و مسمم راه می رفت به دم در که رسید، رفتم جلو و گفتم تو این هوای به این خوبی و تو این روز به این قشنگی چرا انقدر ناراحتی؟ در حالی که برف روی مژه های بلندش آرام گرفته بود گفت: می خوای بدونی؟گفتم آره بگو. توی این افکار بودم که وقتی گفت بهش بگم مهم نیست بابا ولش کن زندگی دو روزه اما یه دفعه گفت چون پدر بزرگم فوت کرده اند. لبخندم خشک شد و می خواستم فریاد بزنم :ای آسمان بی معرفت تو می دانستی و از غم دوریش این چنین شیون می کنی؟ چرا لب باز نکردی؟...چرا احساسات قشنگت را به رخ تاریخ بی روح ساعتم نکشیدی؟... ولی هیچ نگفتم جز خیره شدن به غلیان وجود ای آسمان همیشه دوست...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ ن: این نوشته تقدیم به نرگس گلم

پ.ن: تسلیت می گم...

پ.ن: شک نکن این آسمون و اون شیشه هم در سوگ پدر بزرگ تو گریه می کردند البته چه بگویم که از گریه فراتر بود...


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 11:9 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

امروز داشتم عکس بچگیام رو می زدم به در کمدم که یه دفعه یاد حرف نگین افتادم : تو با بچگیات هیچ تغییری نکردی

من تغییر کردم نگاه کن نه خوب نگاه کن قلبم را می گویم چقدر بزرگ بوده همه جا می شدند اما حالا...

این قفل آهنین را نمی بینی؟ این زنجیر های فولادین را چه؟ یا این قفس آهکی را؟

درش را بسته ام و هیچ کس را راه نمی دهم ...

...

.

.

.

پ.ن: قلب من از سنگه

پ.ن:دلم گرفته مثل یه دسمال کاغذی موچالش کردم و انداختمش تو سطل خاطراتم...


نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 9:8 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |

صبح بود و ساعت نزدیکای 7 ازسرویس پیاده شدم و رفتم تو، از جلوی مهد که رد شدم احساس کردم قیافه یکی خیلی آشنا است خوب تر که دیدم هدی بود رفتم پیشش نشستم روی نیمکت های پشت در. منتظر بودیم منتظر کسی که بیاد و بهش سلام کنیم اما چند ثانیه ای بیش تر نگذشته بود که یهو نرگس رسید.

اونم اومد نشست کنار ما بعدش هم متن اومد و بعد هم سعیده تعدادمون زیاد شده بود و همه رو نیمکت جا نمی شدیم مخصوصا این که بار و بندیل هامون به خاطر کار شبانه ها که تا ساعت 9 تو مدرسه بودیم زیاه بود. با هم دیگه حرف می زدیم تا سرمای هوا رو حس نکنیم همه یه هدف داشتیم سلام کردن به کسی که قرار بود برسه.

خیلی از بچه کوچولو ها می اومدن و با خوش حالی می رفتن تو، اما یه دفعه یه بچه کوچولوی نازنازی با بابا جونش اومد دم در اما باباش هر کاری می کرد نمی تونست راضیش کنه که کیفش رو بنداز رو دوشش و بره تو هی غر می زد .از اینکه بخواد کیفش رو بنداز رو دوشش ناراحت بود سه تا مارکر خوش گلم گرفته بود دستش و وقتی غر می زد اونا رو تو هوا می چرخوند.

باباش نشسته بود رو دو تا پاهاش تا قدش هم قد خانوم کوچولوی نازنازو بشه ما هم به این تراژدی غم ناک نگاه می کردیم و می خندیدیم به روزایی که خودمون هم مثل این کوچولو واسه رفتن به مدرسه گریه می کردیم.

یه دفعه سرو کله معلم مهد پیدا شدو با خشونت تمام بچه رو از باباش گرفت و برد صدای بچه تو گوشم می پیچید آخه خیلی سوزناک گریه می کرد دیدم باباش از رو دو تا پاهاش بلند شد که بره اما انگار حلقه ای از شک روی گونه های اون هم دیده می شد.

تو همین حال و هوا بودم که یهو همونی که این همه واسش وایساده بودیم  رسید یه بوق زد و دست تکون داد ما هم رفتیم سمت ماشینش و بهش سلام دادیم و ...

تا اخر روز به اون خانوم کوچولو فکر می کردم دلم برای دوران خوش کودکیم تنگ شده بود دلم می خواست بچه بشم و دوباره از در مهد برم تو دوباره با بچه ها از روی اون سطح شیب دار مهد بدوییم پایین دوباره گل بازی کنیم دوباره فیلم تام و جری ببینیم دوباره برای خوردن تغذیمون بریم و روی اون صندلی های کوچیک رنگی بشینیم دوباره...

 

 

 

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:...


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 10:6 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak