سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

بچه که بودم تو مهد کودکمون معلممون رو خیلی دوست داشتم اما هروقت مامانم من و می ذاشت اونجا و می رفت گریم می گرفت . دست خودم نبود نمی تونستم خودم و کنترل کنم. هر وقت می رفتم سر کلاس اشکام جاری می شد اما برای این که معلممون من و نبینه خودم و قایم می کردم.

یه دوست داشتم که همیشه کنار من می نشست،اسمش سجاد بود اون همیشه من وبه خانوم معلممون لو می داد و می گفت خانوم زینب داره گریه می کنه...! آخه خانوم معلممون همیشه می گفت من کسایی رو که گریه می کنن دوست ندارم...!

یه چند وقتیه دیگه چشمام مال خودم نیستن،حرفم و گوش نمی کنن خیلی سرکش شدن.وقت و بی وقت می بارن. مثل این آسمون خدا که یه چند وقتیه داره می باره فکر کنم چشمای ابر ها هم دیگه دست خودشون نیست...!

آقای پناهیان می گفتن: خدا مثل مادر آدم نیست که تا راه افتادی دستش و ول کنی و مستقل بشی تا آخر باید دستش و بگیری و ول نکنی حتی باید بپری بغلش. احساس می کنم دست خدا رو ول کردم که انقدر چشام می بارن .

دلم برای خدا تنگ شده مثل همون موقع ها که دلم برای مامانم تنگ می شد مثل همون موقع ها از بقیه قایم می شم که کسی اشکام و نبینه اما اندفعه می خوام بپرم بغل خدا ...!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 12:28 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak